۳۰۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۳

گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
کفار بشنوند نگروند کافرم

وز زلف او اگر سر مویی به من رسد
در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم

درهم ز دست دست سر زلفش از شکن
دستم نمی‌دهد که شکن‌هاش بشمرم

تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوی دل شده است دماغی معنبرم

جان من است گرچه نمی‌بینمش چو جان
بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم

از پای می درآیم و آگاه نیست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم

غم می‌رسد به روی من از سوی آن نگار
شادی به روی غم که غم اوست رهبرم

در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش
وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم

تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود
با خاک راه رهگذر او برابرم

زان آمده است با من بیدل به در برون
کز دیرگاه خاک در آن سمن برم

بر خاک خویش می‌گذرد همچو باد و من
بادی به دست مانده و بر خاک آن درم

گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا
گفتا برو که من ز چنین ها نمی‌خرم

گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن
گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.