۳۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۲

خبرت هست که خون شد جگرم
وز می عشق تو چون بی خبرم

زآرزوی سر زلف تو مدام
چون سر زلف تو زیر و زبرم

نتوان گفت به صد سال آن غم
کز سر زلف تو آمد به سرم

می‌تپم روز و شب و می‌سوزم
تا که بر روی تو افتد نظرم

خود ز خونابهٔ چشمم نفسی
نتوانم که به تو در نگرم

گر به روز اشک چو در می‌بارم
می‌بر آید دل پر خون ز برم

چون نبینم نظری روی تو من
به تماشای خیال تو درم

گر نخوردی غم این سوخته دل
غم عشق تو بخوردی جگرم

چند گویی که تو خود زر داری
پشت گرمی تو غمت را چه خورم

دور از روی تو گر درنگری
پشت گرمی است ز روی چو زرم

روی عطار چو زر زان بشکست
که زری نیست به وجه دگرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.