۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۲۸

چون من ز همه عالم ترسا بچه‌ای دارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم

تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم

تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم

هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمی‌آرم

چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم

آن رفت که می‌آمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم

هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم

گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم

نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم

نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم

نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم

از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم

از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.