۳۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۱۱

آن در که بسته باید تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم

با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم

تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
در جان خویش گفتم چندان که راز دارم

چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم

چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی
تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم

جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم

نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم

چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم
تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم

کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت
نه صبر می‌توانم نه کارساز دارم

از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست
من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم

شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم
محمود نیستم من، خو با ایاز دارم

بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم
ورنه کسی نبوده است البته باز دارم

من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در میان آتش تن در گداز دارم

لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او
چون سرنگون نه‌ای تو صد سرفراز دارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.