۳۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۹

تا ز سر عشق سرگردان شدم
غرقهٔ دریای بی پایان شدم

چون دلم در آتش عشق اوفتاد
مبتلای درد بی درمان شدم

چون سر و کار مرا سامان نماند
من ز حیرت بی سر و سامان شدم

عاشق صاحب جمالی شد دلم
کز کمال حسن او حیران شدم

تا بدیدم آفتاب روی او
بر مثال ذره سرگردان شدم

چون نبودم مرد وصلش لاجرم
مدتی غمخوارهٔ هجران شدم

مدتی رنجی کشیدم در جهان
جان و دل درباختم سلطان شدم

همچو مرغی نیم بسمل در فراق
پر زدم بسیار تا بی جان شدم

چون به جان فانی شدم در راه او
در فتا شایستهٔ جانان شدم

چون بقای خود بدیدم در فنا
آنچه می‌جستم به کلی آن شدم

رستم از عار خود و با یار خود
بی خود اندر پیرهن پنهان شدم

تا که عطار این سخن آزاد گفت
بندهٔ او از میان جان شدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.