۳۲۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۱

بر درد تو دل از آن نهادم
کان درد برای جان نهادم

از مال جهانم نیم جان بود
با درد تو در میان نهادم

از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که رایگان نهادم

هر روز هزار بار خود را
در بوتهٔ امتحان نهادم

از بوته چو پا برون گرفتم
مهر غم تو بر آن نهادم

آن سر که ببند کس نیاید
از دست تو در جهان نهادم

شوریده به شهر در فتادم
بنیاد جنون چنان نهادم

کز یک دم خویش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم

بس شب که در اشتیاق رویت
سر بر سر آستان نهادم

بس روز که دل کباب کردم
در پیش سگانت خوان نهادم

سودای تو سر چو بر نمی‌تافت
با مغز در استخوان نهادم

چه سود که بی تو بر من آمد
هر تیر که در کمان نهادم

صد ساله ذخیرهٔ ملامت
زان غمزهٔ دلستان نهادم

صد لقمهٔ زهر در دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم

هر فکر که از لب تو کردم
بندی است که بر دهان نهادم

عطار به جان رسیده را مهر
از مهر تو بر زبان نهادم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.