۳۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

یک غمت را هزار جان گفتم
شادی عمر جاودان گفتم

عاشق ذره‌ای غمت دیدم
هر دلی را که شادمان گفتم

بر درت آفتاب را همه شب
عاشقی سر بر آستان گفتم

باز چون سایه‌ای همه روزش
در بدر از پیت دوان گفتم

ذره‌ای عکس را که از رخ توست
آفتاب همه جهان گفتم

تا که وصف دهان تو کردم
قصه‌ای بس شکرفشان گفتم

چون بدو وصف را طریق نبود
ظلم کردم کزان دهان گفتم

زان سبب شد مرا سخن باریک
کز میان تو هر زمان گفتم

ماه رویا هنوز یک موی است
هرچه در وصل آن میان گفتم

گفته بودم که در تو بازم سر
بی توام ترک سر از آن گفتم

گفتی از دل نگویی این هرگز
راست گفتی که من ز جان گفتم

باد بی‌تو سر زبانم شق
گر من این از سر زبان گفتم

خواستم ذره‌ای وصال از تو
وین سخن هم به امتحان گفتم

در تو نگرفت از هزار یکی
گرچه صد گونه داستان گفتم

چون نشان برده‌ای دل عطار
هرچه گفتم بدان نشان گفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.