۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۴

هر روز که جلوه می‌کند رویش
بر می‌خیزد قیامت ز کویش

می‌نتوان دید روی او لیکن
می‌بتوان دید روی در رویش

می‌نتوان یافت سوی او راهی
ای بس که برآمدم ز هر سویش

تا فال گرفته‌ام جمال او
چون قرعه بگشته‌ام به پهلویش

در هر نفسم هزار جان باید
تا صید کنند کمند گیسویش

هر روز به نو خراج می‌آرند
از هندستان به هندوی مویش

جان بر کف دست می‌رسد هر شب
از ترکستان هزار هندویش

شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در لالایی درج لولویش

خورشید که تیغ می‌زند در میغ
افکند سپر ز جزع جادویش

دل را به دهان شیر می‌خواند
رو به بازی چشم آهویش

خواهم که ببیند ابرویش رستم
تا هست خود این کمان به بازویش

رستم به هزار سال چون زالی
بر زه نکند کمان ابرویش

عطار که طاق از ابروی او شد
دردی دارد که نیست دارویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.