۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳

ای از همه بیش و از همه پیش
از خود همه دیده وز همه خویش

در ششدر خاک و خون فتاده
در وصف تو عقل حکمت اندیش

در عالم عشق عاشقان را
قربان شدن است در رهت کیش

هر دم که زنند عاشقانت
بی یاد تو در دهن شود نیش

درویش که لاف معرفت زد
از عجز نبود آن سخن پیش

در هر دو جهان ز خجلت تو
زآن است سیاه‌روی درویش

چون فقر سرای عاشقان است
عاشق شو و از وجود مندیش

در عشق وجودت ار عدم شد
دولت نبود تو را ازین بیش

عطار ز عشق او فنا شو
تا باز رهی ازین دل ریش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.