۳۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۰

بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش

از بس که سر زلفش در خون دل من شد
در نافهٔ زلف او دل گشت جگرخوارش

چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد
ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش

ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری
چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش

جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو
بگذار در آن دردش وز دست بمگذارش

بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت
دل باز نمی‌خواهم اما تو نکو دارش

تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو
جان می‌بفروشم من کس نیست خریدارش

چون نیست وصالت را در کون خریداری
عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.