۳۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۷

عشق آن باشد که غایت نبودش
هم نهایت هم بدایت نبودش

تا به کی گویم که آنجا کی رسم
کی بود کی چون نهایت نبودش

گر هزاران سال بر سر می‌روی
همچنان می‌رو که غایت نبودش

گر فرو استد کسی مرتد شود
بعد از آن هرگز هدایت نبودش

گر فرود آید به یک دل ذره‌ای
تا به صد عالم سرایت نبودش

صد هزاران خون بریزد همچو باد
زانکه چون آتش حمایت نبودش

نیستی خواهد که از هر نیک و بد
از کسی شکر و شکایت نبودش

تو مباش اصلا که اندر حق تو
تا تو می‌باشی عنایت نبودش

هر که بی پیری ازینجا دم زند
کار بیرون از حکایت نبودش

بر پی پیری برو تا پی بری
کانکه تنها شد کفایت نبودش

وانکه پیری می‌کشد بی دیده‌ای
زین بتر هرگز جنایت نبودش

چون نبیند پیر ره را گام گام
کور باشد این ولایت نبودش

سلطنت کی یابد ای عطار پیر
تا رعیت را رعایت نبودش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.