۳۴۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۹

جان به لب آوردم ای جان درنگر
می‌شوم با خاک یکسان درنگر

چند خواهم بود نی دنیا نه دین
عاجز و فرتوت و حیران درنگر

دور از روی تو کار خویش را
می‌نبینم روی درمان درنگر

می‌فروشم آبروی خویشتن
بر درت چون خاک ارزان درنگر

گر نگه کردن به من ننگ آیدت
سوی من از دیده پنهان درنگر

تا فتادم از تو یوسف‌روی دور
مانده‌ام در چاه و زندان درنگر

بی سر زلف تو چون دیوانه‌ای
سر نهادم در بیابان درنگر

چون به جز تو ننگرم من در دو کون
تو به من نیز آخر ای جان درنگر

عشق در وصل تو عطار را
کرد غرق بحر هجران درنگر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.