۳۳۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۷

چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید

هم دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید

ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید

دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید

ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید

چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید

همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید

ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید

منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید

چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید

ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.