۳۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۶

چو از جیبش مه تابان برآید
خروش از گنبد گردان برآید

بسی گل دیده‌ام اما ز رویش
به وقت شرم صد چندان برآید

اگر اندیشهٔ یک روزهٔ او
بگویم با تو صد دیوان برآید

بدو گفتم که ای گلچهره مگذار
که از گلنار تو ریحان برآید

مرا گفتا که خوش باشد که سبزه
ز گرد چشمهٔ حیوان برآید

خط سبزم به چستی سرخییی جست
سزد گر از گل خندان برآید

خطم گر می‌نخواهی نیز مگری
که بی شک سبزه از باران برآید

جهان‌سوزا ز پرده گر برآیی
دمار از خلق سرگردان برآید

فرو شد روز من یک شب برم آی
که تا کار من حیران برآید

مرا با شیر شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآید

ز من جان خواستی و نیست دشوار
بده یک بوسه تا آسان برآید

زهی زلفت گرفته گرد عالم
ز بیم زلف مه پنهان برآید

چو زلف کافرت در کار آید
بسا مؤمن که از ایمان برآید

دلم در چاه زندان فراق است
ندانم تا کی از زندان برآید

ز یک موی سر زلفت رسن ساز
که تا زین چاه بی‌پایان برآید

اگر عطار بویی یابد از تو
دلش زین وادی هجران برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.