۳۴۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۳

روی تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند

مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند

هر که عکس لب تو می‌بیند
دهنش پهن باز می‌ماند

زلف شبرنگ و روی گلگونت
می‌کند هر جفا که بتواند

گاه شب‌رنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند

عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند

خط خونین که می‌نویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند

پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند

اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند

دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند

گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند

هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.