۳۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۳

بیچاره دلم در سر آن زلف به خم شد
دل کیست که جان نیز درین واقعه هم شد

انگشت نمای دو جهان گشت به عزت
هر دل که سراسیمهٔ آن زلف به خم شد

چون پرده برانداختی از روی چو خورشید
هر جا که وجودی است از آن روی عدم شد

راه تو شگرف است به سر می‌روم آن ره
زآنروی که کفر است در آن ره به قدم شد

عشاق جهان جمله تماشای تو دارند
عالم ز تماشای تو چون خلد ارم شد

تا مشعلهٔ روی تو در حسن بیفزود
خوبان جهان را ز خجل مشعله کم شد

تا روی چو خورشید تو از پرده علم زد
خورشید ز پرده به‌در افتاد و علم شد

تا لوح چو سیم تو خطی سبز برآورد
جان پیش خط سبز تو بر سر چو قلم شد

چون آه جگرسوز ز عطار برآمد
با مشک خط تو جگر سوخته ضم شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.