۲۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۶

چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد

شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد

بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد

بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد

فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد

مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد

به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد

ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد

سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.