۳۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۲

دل خون شد از توام خبر نیست
هر روز مرا دلی دگر نیست

گفتم که دلم به غمزه بردی
گفتا که مرا ازین خبر نیست

زر می‌خواهی که دل دهی باز
جان هست مرا ولیک زر نیست

می‌نتوانم سر از تو پیچید
گر هست سر منت وگر نیست

در گلبن آفرینش امروز
از روی تو گل شکفته‌تر نیست

پر پرتو روی توست عالم
لیکن چکنم مرا نظر نیست

دین آوردم که نور دین را
بی روی تو ذره‌ای اثر نیست

کفر آوردم که کافری را
از حلقهٔ زلف تو گذر نیست

کفر است قلاوز ره عشق
در عشق تو کفر مختصر نیست

جز کافری و سیاه‌رویی
در عالم عشق معتبر نیست

خاکش بر سر که همچو عطار
در کوی تو همچو خاک در نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.