۳۶۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳

دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است

دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است

وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است

هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است

ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است

سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاک‌بازان تخته بند است

چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است

بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ
چه وقت گریه و چه جای پند است

نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است

می و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبیر ما لختی سپند است

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق
ورای مذهب هفتاد و اند است

خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است

مرا نزدیک او بر خاک بنشان
که میل من به مشتی مستمند است

مرا با عاشقان مست بنشان
چه جای زاهدان پر گزند است

بیا گو یک نفس در حلقهٔ ما
کسی کز عشق در حلقش کمند است

حریفی نیست ای عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.