۶۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱

ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب

اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب

چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب

پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب

ای دل شوریده عهدی کرده‌ای
تازه گردان چند داری در تعب

برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب

پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب

آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب

زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب

اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب

دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.