۴۷۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲

همی با عقل در چون و چرائی
همی پوینده در راه خطائی

همی کار تو کار ناستوده است
همی کردار بد را می ستائی

گرفتار عقاب آرزوئی
اسیر پنجهٔ باز هوائی

کمینگاه پلنگ است این چراگاه
تو همچون بره غافل در چرائی

سرانجام، اژدهای تست گیتی
تو آخر طعمهٔ این اژدهائی

از او بیگانه شو، که این آشناکش
ندارد هیچ پاس آشنائی

جهان همچون درختست و تو بارش
بیفتی چون در آن دیری بپائی

ازین دریای بی کنه و کرانه
نخواهی یافتن هرگز رهائی

ز تیر آموز اکنون راستکاری
که مانند کمان فردا دوتائی

به ترک حرص گوی و پارسا شو
که خوش نبود طمع با پارسائی

چه حاصل از سر بی فکرت و رای
چه سود از دیدهٔ بی روشنائی

نهنگ ناشتا شد نفس، پروین
بباید کشتنش از ناشتائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.