۵۶۱ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱

حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان

وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان

هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان

دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان

پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران

موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان

هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان

ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان

تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان

بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان

چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان

تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران

چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان

هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان

تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان

گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان

رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان

بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان

به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان

خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان

تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان

بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان

تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان

منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان

گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان

پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان

گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران

دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان

خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان

شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان

کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان

آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن

پرتوی ده، تو نه‌ای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نه‌ای کالبد بی جان

به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران

نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان

برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان

یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان

دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان

بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان

همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان

زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان

عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان

هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان

گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان

جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان

سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران

چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشه‌ات از طوفان

برو از تیه بلا گمشده‌ای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان

به یکی لقمه، دل گرسنه‌ای بنواز
به یکی جامه، تن برهنه‌ای پوشان

بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان

سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان

بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان

همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان

آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان

ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان

هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.