۴۸۴ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۵

ای کنده سیل فتنه ز بنیادت
وی داده باد حادثه بر بادت

در دام روزگار چرا چونان
شد پایبند، خاطر آزادت

تنها نه خفتن است و تن آسانی
مقصود ز آفرینش و ایجادت

نفس تو گمره است و همی ترسم
گمره شوی، چو او کند ارشادت

دل خسرو تن است، چو ویران شد
ویرانه‌ای چسان کند آبادت

غافل به زیر گنبد فیروزه
بگذشت سال عمر ز هفتادت

بس روزگار رفت به پیروزی
با تیرماه و بهمن و خردادت

هر هفته و مهی که به پیش آمد
بر پیشباز مرگ فرستادت

داری سفر به پیش و همی بینم
بی رهنما و راحله و زادت

کرد آرزو پرستی و خود بینی
بیگانه از خدای، چو شدادت

تا از جهان سفله نه‌ای فارغ
هرگز نخواند اهل خرد رادت

این کوردل عجوزهٔ بی شفقت
چون طعمه بهر گرگ اجل زادت

روزیت دوست گشت و شبی دشمن
گاهی نژند کرد و گهی شادت

ای بس ره امید که بربستت
ای بس در فریب که بگشادت

هستی تو چون کبوترکی مسکین
بازی چنین قوی شده صیادت

پروین، نهفته دیویت آموزد
دیو زمانه، گر شود استادت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۴
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.