۳۹۶ بار خوانده شده

غزل ۳۹

برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست می‌دهد نفسی موجب فراغ

کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ

سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ

بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ

فردا شنیده‌ای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ می‌نهد این مرده ریگ داغ

بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ

سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ

گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ

گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۸
گوهر بعدی:غزل ۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.