۱۶۰۲ بار خوانده شده

حکایت

همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر

به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم

برآوردم از بی قراری خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش

که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار

به تنها نداند شدن طفل خرد
که نتواند او راه نادیده برد

تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر

مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست

به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز در یوزه ننگ

مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند

بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد

ز زنجیر ناپارسایان برست
که درحلقهٔ پارسایان نشست

اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان از این در ندارد گزیر

برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گردآوری خرمن معرفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت مست خرمن سوز
نظرها و حاشیه ها
ناشناس
۱۳۹۹/۹/۲۴ ۲۳:۰۷

دری وری