۱۲۷۶ بار خوانده شده

حکایت

کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب

که دستم به رگ برنه، ای نیک رای
که پایم همی بر نیاید ز جای

بدین ماند این قامت خفته‌ام
که گویی به گل در فرو رفته‌ام

برو، گفت دست از جهان برگسل
که پایت قیامت برآید ز گل

نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان باز ناید به جوی

اگر در جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری به هش باش و رای

چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سر گذشت

نشاط از من آنگه رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت

بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوسبازی آمد به سر

به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم؟

تفرج کنان در هوای و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس

کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند

دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت

دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان

ز سودای آن پوشم و این خورم
نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم وغافل شدیم

چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکریدم و شد روزگار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
گوهر بعدی:گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.