۳۳۲ بار خوانده شده

سر آغاز

بیا ای که عمرت به هفتاد رفت
مگر خفته بودی که بر باد رفت؟

همه برگ بودن همی ساختی
به تدبیر رفتن نپرداختی

قیامت که بازار مینو نهند
منازل به اعمال نیکو دهند

بضاعت به چندان که آری بری
وگر مفلسی شرمساری بری

که بازار چندان که آگنده‌تر
تهیدست را دل پراگنده‌تر

ز پنجه درم پنج اگر کم شود
دلت ریش سرپنجهٔ غم شود

چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست

اگر مرده مسکین زبان داشتی
به فریاد و زاری فغان داشتی

که ای زنده چون هست امکان گفت
لب از ذکر چون مرده بر هم مخفت

چو ما را به غفلت بشد روزگار
تو باری دمی چند فرصت شمار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:حکایت پیرمرد و تحسر او بر روزگار جوانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.