۵۷۷ بار خوانده شده

حکایت

یکی گربه در خانهٔ زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود

دوان شد به مهمان سرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر

چکان خونش از استخوان، می‌دوید
همی گفت و از هول جان می‌دوید

اگر جستم از دست این تیر زن
من و موش و ویرانهٔ پیرزن

نیرزد عسل، جان من، زخم نیش
قناعت نکوتر به دوشاب خویش

خداوند از آن بنده خرسند نیست
که راضی به قسم خداوند نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.