۵۵۶ بار خوانده شده

حکایت

شنیدم که نابالغی روزه داشت
به صد محنت آورد روزی به چاشت

به کتابش آن روز سائق نبرد
بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

پدر دیده بوسید و مادر سرش
فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز
فتاد اندر او ز آتش معده سوز

بدل گفت اگر لقمه چندی خورم
چه داند پدر غیب یا مادرم؟

چو روی پسر در پدر بود و قوم
نهان خورد و پیدا بسر برد صوم

که داند چو در بند حق نیستی
اگر بی وضو در نماز ایستی؟

پس این پیر ازان طفل نادان ترست
که از بهر مردم به طاعت درست

کلید در دوزخ است آن نماز
که در چشم مردم گزاری دراز

اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات
در آتش فشانند سجاده‌ات
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار اندر اخلاص و برکت آن و ریا و آفت آن
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.