۶۵۱ بار خوانده شده

حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد

شکایت کند نوعروسی جوان
به پیری ز داماد نامهربان

که مپسند چندین که با این پسر
به تلخی رود روزگارم بسر

کسانی که با ما در این منزلند
نبینم که چون من پریشان دلند

زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغز و یکی پوستند

ندیدم در این مدت از شوی من
که باری بخندید در روی من

شنید این سخن پیر فرخنده فال
سخندان بود مرد دیرینه سال

یکی پاسخش داد شیرین و خوش
که گر خوبروی است بارش بکش

دریغ است روی از کسی تافتن
که دیگر نشاید چنو یافتن

چرا سرکشی زان که گر سرکشد
به حرف وجودت قلم درکشد؟

یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت
که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت

تو را بنده از من به افتد بسی
مرا چون تو دیگر نیفتد کسی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.