۷۹۹ بار خوانده شده

حکایت صبر و ثبات روندگان

چنین نقل دارم ز مردان راه
فقیران منعم، گدایان شاه

که پیری به در یوزه شد بامداد
در مسجدی دید و آواز داد

یکی گفتش این خانهٔ خلق نیست
که چیزی دهندت، بشوخی مایست

بدو گفت کاین خانه کیست پس
که بخشایشش نیست بر حال کس؟

بگفتا خموش، این چه لفظ خطاست
خداوند خانه خداوند ماست

نگه کرد و قندیل و محراب دید
به سوز از جگر نعره‌ای بر کشید

که حیف است از این جا فراتر شدن
دریغ است محروم از این در شدن

نرفتم به محرومی از هیچ کوی
چرا از در حق شوم زردروی؟

هم این جا کنم دست خواهش دراز
که دانم نگردم تهیدست باز

شنیدم که سالی مجاور نشست
چو فریاد خواهان برآورده دست

شبی پای عمرش فرو شد به گل
تپیدن گرفت از ضعیفیش دل

سحر برد شخصی چراغش به سر
رمق دید از او چون چراغ سحر

همی‌گفت غلغل کنان از فرح
و من دق باب الکریم انفتح

طلبکار باید صبور و حمول
که نشنیده‌ام کیمیاگر ملول

چه زرها به خاک سیه در کنند
که باشد که روزی مسی زر کنند

زر از بهر چیزی خریدن نکوست
نخواهی خریدن به از یاد دوست

گر از دلبری دل به تنگ آیدت
دگر غمگساری به چنگ آیدت

مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش باز کش

ولی گر به خوبی ندارد نظیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر

توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت در فدا شدن اهل محبت و غنیمت شمردن
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.