۷۱۰ بار خوانده شده

حکایت کرم مردان صاحبدل

یکی را کرم بود و قوت نبود
کفافش بقدر مروت نبود

که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد

کسی را که همت بلند اوفتد
مرادش کم اندر کمند اوفتد

چو سیلاب ریزان که در کوهسار
نگیرد همی بر بلندی قرار

نه در خورد سرمایه کردی کرم
تنک مایه بودی از این لاجرم

برش تنگدستی دو حرفی نبشت
که ای خوب فرجام نیکو سرشت

یکی دست گیرم به چندی درم
که چندی است تا من به زندان درم

به چشم اندرش قدر چیزی نبود
ولیکن به دستش پشیزی نبود

به خصمان بندی فرستاد مرد
که ای نیک نامان آزاد مرد

بدارید چندی کف از دامنش
و گر می‌گریزد ضمان بر منش

وزان جا به زندانی آمد که خیز
وز این شهر تا پای داری گریز

چو گنجشک در باز دید از قفس
قرارش نماند اندر او یک نفس

چو باد صبا زان میان سیر کرد
نه سیری که بادش رسیدی به گرد

گرفتند حالی جوانمرد را
که حاصل کن این سیم یا مرد را

به بیچارگی راه زندان گرفت
که مرغ از قفس رفته نتوان گرفت

شنیدم که در حبس چندی بماند
نه شکوت نبشت و نه فریاد خواند

زمانها نیاسود و شبها نخفت
بر او پارسایی گذر کرد و گفت:

نپندارمت مال مردم خوری
چه پیش آمدت تا به زندان دری؟

بگفت ای جلیس مبارک نفس
نخوردم به حیلت گری مال کس

یکی ناتوان دیدم از بند ریش
خلاصش ندیدم به جز بند خویش

ندیدم به نزدیک رایم پسند
من آسوده و دیگری پای بند

بمرد آخر و نیک نامی ببرد
زهی زندگانی که نامش نمرد

تنی زنده دل، خفته در زیر گل
به از عالمی زندهٔ مرده دل

دل زنده هرگز نگردد هلاک
تن زنده دل گر بمیرد چه باک؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت
گوهر بعدی:حکایت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.