۷۸۳ بار خوانده شده
حکایت کنند از یکی نیکمرد
که اکرام حجاج یوسف نکرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز
چو حجت نماند جفا جوی را
بپرخاش در هم کشد روی را
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای
چو دیدش که خندید و دیگر گریست
بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
بگفتا همیگریم از روزگار
که طفلان بیچاره دارم چهار
همیخندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
پسر گفتش: ای نامور شهریار
یکی دست از این مرد صوفی بدار
که خلقی بدو روی دارند و پشت
نه رای است خلقی به یک بار کشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن
ز خردان اطفالش اندیشه کن
شنیدم که نشنید و خونش بریخت
ز فرمان داور که داند گریخت؟
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت
به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
دمی بیش بر من سیاست نراند
عقوبت بر او تا قیامت بماند
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یا ربی؟
نخفتهست مظلوم از آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟
بر پاک ناید ز تخم پلید
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان بر نیایی به مشت
یکی پند میگفت فرزند را
نگهدار پند خردمند را
مکن جور بر خردکان ای پسر
که یک روزت افتد بزرگی به سر
نمیترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
به خردی درم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود
بخوردم یکی مشت زورآوران
نکردم دگر زور با لاغران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
که اکرام حجاج یوسف نکرد
به سرهنگ دیوان نگه کرد تیز
که نطعش بینداز و خونش بریز
چو حجت نماند جفا جوی را
بپرخاش در هم کشد روی را
بخندید و بگریست مرد خدای
عجب داشت سنگین دل تیره رای
چو دیدش که خندید و دیگر گریست
بپرسید کاین خنده و گریه چیست؟
بگفتا همیگریم از روزگار
که طفلان بیچاره دارم چهار
همیخندم از لطف یزدان پاک
که مظلوم رفتم نه ظالم به خاک
پسر گفتش: ای نامور شهریار
یکی دست از این مرد صوفی بدار
که خلقی بدو روی دارند و پشت
نه رای است خلقی به یک بار کشت
بزرگی و عفو و کرم پیشه کن
ز خردان اطفالش اندیشه کن
شنیدم که نشنید و خونش بریخت
ز فرمان داور که داند گریخت؟
بزرگی در آن فکرت آن شب بخفت
به خواب اندرش دید و پرسید و گفت:
دمی بیش بر من سیاست نراند
عقوبت بر او تا قیامت بماند
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یا ربی؟
نخفتهست مظلوم از آهش بترس
ز دود دل صبحگاهش بترس
نه ابلیس بد کرد و نیکی ندید؟
بر پاک ناید ز تخم پلید
مزن بانگ بر شیرمردان درشت
چو با کودکان بر نیایی به مشت
یکی پند میگفت فرزند را
نگهدار پند خردمند را
مکن جور بر خردکان ای پسر
که یک روزت افتد بزرگی به سر
نمیترسی ای گرگ ناقص خرد
که روزی پلنگیت بر هم درد؟
به خردی درم زور سرپنجه بود
دل زیردستان ز من رنجه بود
بخوردم یکی مشت زورآوران
نکردم دگر زور با لاغران
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:حکایت شحنه مردم آزار
گوهر بعدی:در نواخت رعیت و رحمت بر افتادگان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.