۷۰۸ بار خوانده شده

حکایت شحنه مردم آزار

گزیری به چاهی در افتاده بود
که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم به جز بد ندید
بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت
یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس
که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی
ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی
که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه
بسر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنه را تاکند تازه حلق
دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار
که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری
مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار
چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:گفتار اندر نکوکاری و بد کاری و عاقبت آنها
گوهر بعدی:حکایت حجاج یوسف
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.