۸۵۹ بار خوانده شده

حکایت مرزبان ستمگار با زاهد

خردمند مردی در اقصای شام
گرفت از جهان کنج غاری مقام

به صبرش در آن کنج تاریک جای
به گنج قناعت فرو رفته پای

شنیدم که نامش خدادوست بود
ملک سیرتی، آدمی پوست بود

بزرگان نهادند سر بر درش
که در می‌نیامد به درها سرش

تمنا کند عارف پاکباز
به در یوزه از خویشتن ترک آز

چو هر ساعتش نفس گوید بده
بخواری بگرداندش ده به ده

در آن مرز کاین پیر هشیار بود
یکی مرزبان ستمگار بود

که هر ناتوان را که دریافتی
به سرپنجگی پنجه برتافتی

جهان سوز و بی‌رحمت و خیره‌کش
ز تلخیش روی جهانی ترش

گروهی برفتند ازان ظلم و عار
ببردند نام بدش در دیار

گروهی بماندند مسکین و ریش
پس چرخه نفرین گرفتند پیش

ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز

به دیدار شیخ آمدی گاه گاه
خدادوست در وی نکردی نگاه

ملک نوبتی گفتش: ای نیکبخت
بنفرت ز من درمکش روی سخت

مرا با تو دانی سر دوستی است
تو را دشمنی با من از بهر چیست؟

گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم

نگویم فضیلت نهم بر کسی
چنان باش با من که با هر کسی

شنید این سخن عابد هوشیار
بر آشفت و گفت: ای ملک، هوش دار

وجودت پریشانی خلق از اوست
ندارم پریشانی خلق دوست

تو با آن که من دوستم، دشمنی
نپندارمت دوستدار منی

چرا دوست دارم به باطل منت
چو دانم که دارد خدا دشمنت؟

مده بوسه بر دست من دوستوار
برو دوستداران من دوست دار

خدادوست را گر بدرند پوست
نخواهد شدن دشمن دوست، دوست

عجب دارم از خواب آن سنگدل
که خلقی بخسبند از او تنگدل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت ملک روم با دانشمند
گوهر بعدی:گفتار اندر نگه داشتن خاطر درویشان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.