۵۱۱ بار خوانده شده

حکایت ملک روم با دانشمند

شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم

که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه در شهر با من نماند

بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن

کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت

چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم

بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر

تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است

اگر هوشمندست وگر بی‌خرد
غم او مخور کو غم خود خورد

مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن

که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم

که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال

که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟

کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال

وزان کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان

بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کو نماند

الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری

کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند

یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر

یکی باز پس خاین و شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار

بهل تا به دندان برد پشت دست
تنوری چنین گرم و نان درنبست

بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:حکایت اتابک تکله
گوهر بعدی:حکایت مرزبان ستمگار با زاهد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.