مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
بیا کامروز بیرون از جهانم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سیلی که در این راه گذر داشته باشد
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
من که سودا زده روی توام
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
مرا جز عشق تو جانی نمی‌بینم نمی‌بینم
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - د‌ر جشن میلاد حضرت ظل‌ اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه ‌گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۶
مگو دل از غم و صبر از جفا خبر دارد
احمد شاملو : ققنوس در باران
چشم‌اندازی دیگری
با کلیدی اگر می‌آیی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
تا شدم شیفته زلف تو آرامم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۳۹۲
بهانه می طلبند اهل دل که جان بدهند
ملا احمد نراقی : باب چهارم
رجاء و امیدواری بدون طاعت
و اما آنچه دلالت می کند بر آنچه گفتیم، که رجاء و امیدواری به رحمت و مغفرت باید بعد از طاعت و عبادت باشد، و بدون آن غرور و حماقت است از آیات و اخبار بی حد و نهایت است چنانکه حق سبحانه می فرماید: «ان الذین آمنوا و الذین هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله اولئک یرجون رحمه الله» یعنی «به درستی که کسانی که ایمان آوردند و به جهت متابعت رسول، ترک اوطان خود را نمودند و در راه خدا با کفار و نفس اماره جهاد کردند، ایشان اند که امیدوار به رحمت پروردگارند» و در مقام مذمت طایفه ای می فرماید: «فخلف من بعدهم خلف ورثوا الکتاب یاخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفر لنا» خلاصه معنی اینکه از عقب گذشتگان، طایفه ای آمدند که کتاب خدا از رفتگان به ایشان رسید، و ایشان گرفتار متاع دنیوی گشتند، و آنها را فرا گرفتند و می گویند که زود باشد که ما آمرزیده شویم و از حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «احمق کسی است متابعت هوا و هوس نفسانی را کند، و آرزو از خدا داشته باشد» و شخصی به خدمت امام جعفر صادق علیه السلام عرض کرد «قومی هستند که گناه می کنند و می گویند ما امید به خدا داریم و همیشه چنین اند تا مرگ ایشان برسد حضرت فرمودند که ایشان کسانی هستند که به آرزو می گذارنند و دروغ می گویند، رجا و امید ندارند و به درستی که کسی که امید به چیزی داشته باشد در صدد طلب آن برمی آید و کسی که از چیزی بترسد از آن می گریزد» و شخصی به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد که «قومی از دوستان تو معصیت می کنند و می گویند ما امیدواریم حضرت فرمود دروغ می گویند، دوستان ما نیستند اینها قومی هستند که امانی و آمال، ایشان را مضطرب کرده است کسی که امید به چیزی داشته باشد عمل از برای آن می کند» و باز از آن حضرت مروی است که «مومن، مومن نیست تا خوف و امید داشته باشد و خوف و امید نمی دارد مگر در وقتی که عمل کند از برای آنچه می ترسد و به آن امید دارد».
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در مدح علی بن حسن
گر شراب دوست را در دست تو نبود ثمن
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - جنت کوی او
زلف دلدار من، ای سلسله ها گشته اسیرت
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۸
دلا تا کی درین زندان فریب این و آن بینی
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۱ - مهروبان
و چون از خشاب بگذشتیم چنان که نابه دید ناپدید شد دیگری بر شکل آن به دید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانسته‌اند کردن ف و از آن جا به شهر مهروبان رسیدیم. شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوض‌ها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساخته‌اند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهر‌ها و ولایت‌ها برند که آن جا به جز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راه‌ها ناایمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری می‌کشیدند و ملک مشوش کشته بود.
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
سر سودای تو هرگز ز سر ما نرود
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۸) حکایت آن زن در حضرت رسالت
پیمبر گفت بس مفسد زنی بود
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
لب مگز، عشوه مده باز، که ما مستانیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
به مادرم گفتم ای بد مهر مادر
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
دی با کوری کش از خسان می بینم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۳
در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود