کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
خیال خال لبش می کنم به خواب هوس
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
تو و چشم سیه مستی که نتوان دید هشیارش
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
از ما حذر که دست ز آداب شسته ایم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۶۶
ظاهر و باطن صدف می خوان
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
دستم که به گوهر قناعت پیوست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۱۲
گو جان ستان از من که من تن در بلای او دهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
جام خوشی ز دُردی دردش چو ما بپرس
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۷
نیست عجب صف زده، پیش سلیمان پری
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
وه! چه عمرست که در هجر تو بردم عاقبت؟
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۳۴۹
یک دل نشد گشاده ز گفت و شنید من
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۰
ای تاب ز آفتاب ربوده ز تاب رخ
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۸۴
الهی اگر تو فضل کنی، دیگران چه داد و چه بیداد، و اگر تو عدل کنی فضل دیگرا چون باد. خداوندا گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگی جان، زبان بیاد تو نازد و دل بهر جان به عیان.
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ترا ای تازه پرواز آفریدند
ترا ای تازه پرواز آفریدند
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
ایلاهیم
گئتدی اول محرو یانیم‌دان, یوز جفا قالدی منه
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۵
خواجه بوالفتح، گفت چون من در خدمت شیخ بزرگ شدم و آن حالت او می‌دیدم و ریاضتها کی در ابتدا کرده بود می‌شنیدم و صورت می‌کردم که این حالت ثمرۀ آن مجاهداتست، مرا اندیشه افتاد که من در خفیه ریاضتی پیش گیرم گفتم ابتداء این احتیاطست در لقمه مرا مصلحت آنست که از کسب دست خویش خورم و من هیچ کسب و کار ندانستم. مردی بود در همسرایگی شیخ که خراسبانی کردی، او را میره گفتندی. من به نزدیک او شدم و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هرروز گرمگاه کی شیخ بقیلوله مشغول گشتی، من پوشیده به صحرا بیرون شدمی و قدری دوخ آوردمی و کوبین بافتمی و بفروختمی و از بهای آن جو بخریدمی و بدستاس آرد کردمی و خود بپختمی و پیوسته بروزه بودمی و بوقت افطار با صوفیان در سفره نشستمی و آن یک تا نان جوین از آستین بیرون آوردمی و پنهان از آن خوردمی و در سفره از بر شیخ دور بودمی و غسلها و نمازهای زیادت کردمی و گمان من آن بود کی هیچ کس را برین سر اطلاع نبود و شیخ ازین حال با من هیچ نمی‌گفت تا وقتی کی شیخ از میهنه به نشابور می‌شد. چون رسید، سیدی بود در طوس، او را سید بوطالب جعفری گفتندی و شیخ را عظیم دوست داشتی چنانک شیخ جز باوی طعام نخوردی. و در نوقان زاهدی بود به سلام شیخ درآمد. چون آن زاهد سلام گفت شیخ جواب داد و بدو التفات نکرد، آن زاهد عظیم بشکست که او را در میان قوم آب روی می‌بایست. از پیش بیرون آمد. سید بوطالب گفت ای شیخ این زاهد ما را هیچ التفاتی نکردی. شیخ گفت زاهد نباید! زاهد نباید! پس گفت یا سید با قرایان صحبت مکن کی ایشان غمازان باشند و بر درگاه حقّ بگفت ایشان خلق را نگیرد اما بگفت ایشان رها نکند. پس روی سوی من کرد و گفت اگر آنجا شوی نگر تا حدیث ایشان نگویی کی من از آن شیخم کی تو در زاهدی قدم می‌نهی و بخویشتن کاری می‌سازی بی‌متابعت شیخ. خواجه بوالفتح گفت چون شیخ این سخن بگفت من بر زمین افتادم و از هول این سخن هوش من برفت، زاری کردم تا شیخ دل با من خوش کرد. پس گفت از آن برگرد. پس جمع از من سؤال کردند کی این چه حالت بود؟ من حال خویش حکایت کردم. همگنان تعجب کردند کی درین مدت هیچ کس بران حال وقوف نداشت الا شیخ از راه کرامت.
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۰۵
چون ز دار فنا بقا گشتم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
شمارهٔ ۳ - فی مدیحة امیرالمؤمنین علیه السلام
شیر بیشۀ ابداع سر ز بیشه بیرون کرد
عطار نیشابوری : بخش بیست و نهم
الحكایة و التمثیل
گفت بوسعد آن امام ارنبی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست