۹۵۴ بار خوانده شده

غزل ۶۱۸

همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی

هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت
عیبت آن است که با ما به ارادت نه چنانی

رمقی بیش نمانده‌ست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی

گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی

سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند
باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۶۱۷
گوهر بعدی:غزل ۶۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.