۱۰۱۲ بار خوانده شده

غزل ۵۴۰

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی

گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم
که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی

بپوش روی نگارین و موی مشکین را
که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی

هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی

محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی

هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت
که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی

به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست
که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۵۳۹
گوهر بعدی:غزل ۵۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.