۴۲۴ بار خوانده شده

غزل ۴۸۳

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
در عبارت می‌نیاید چهره ی زیبای تو

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم
بس که حیران می‌بماندم وهم در سیمای تو

کاشکی صد چشم از این بی خواب تر بودی مرا
تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود
بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست
افتقار ما نه امروز است و استغنای تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم
رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش
دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست
حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۸۲
گوهر بعدی:غزل ۴۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.