۴۲۴ بار خوانده شده

غزل ۴۶۶

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن

تن به زیر قدمت خاک توان کرد و لیک
گرد بر گوشه ی نعلین تو نتوان دیدن

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر
بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد
گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن

آن چه از نرگس مخمور تو در چشم من است
برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

سعدیا! حسرت بیهوده مخور، دانی چیست؟
چاره ی کار تو جان دادن و جانان دیدن
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۶۵
گوهر بعدی:غزل ۴۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.