۳۶۹ بار خوانده شده

غزل ۴۳۸

ما دل دوستان به جان بخریم
ور جهان دشمن است غم نخوریم

گر به شمشیر می‌زند معشوق
گو بزن جان من که ما سپریم

آن که صبر از جمال او نبود
به ضرورت جفای او ببریم

گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم

یک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می‌دهند تا بخریم

گر تو گویی خلاف عقل است این
عاقلان دیگرند و ما دگریم

باش تا خون ما همی‌ریزد
ما در آن دست و قبضه می‌نگریم

گر برانند و گر ببخشایند
ما بر این در گدای یک نظریم

دوست چندان که می‌کشد ما را
ما به فضل خدای زنده‌تریم

سعدیا زهر قاتل از دستش
گو بیاور که چون شکر بخوریم

ای نسیم صبا ز روضه انس
برگذر پیش از آن که درگذریم

تو خداوندگار باکرمی
گر چه ما بندگان بی هنریم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۳۷
گوهر بعدی:غزل ۴۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.