۵۲۵ بار خوانده شده

غزل ۴۱۳

آن نه روی است که من وصف جمالش دانم
این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

همه بینند نه این صنع که من می‌بینم
همه خوانند نه این نقش که من می‌خوانم

آن عجب نیست که سرگشته بود طالب دوست
عجب این است که من واصل و سرگردانم

سرو در باغ نشانند و تو را بر سر و چشم
گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم

عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سال است که من بلبل این بستانم

به سرت کز سر پیمان محبت نروم
گر بفرمایی رفتن به سر پیکانم

باش تا جان برود در طلب جانانم
که به کاری به از این بازنیاید جانم

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز
صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

عجب از طبع هوسناک منت می‌آید
من خود از مردم بی طبع عجب می‌مانم

گفته بودی که بود در همه عالم سعدی
من به خود هیچ نیم هر چه تو گویی آنم

گر به تشریف قبولم بنوازی ملکم
ور به تازانه قهرم بزنی شیطانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید
Avatar نقش کاربری
فاطمه زندی

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۴۱۲
گوهر بعدی:غزل ۴۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.