۶۳۶ بار خوانده شده

غزل ۳۹۹

خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
عقل در دمدمه خلق جهان اندازم

نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم
نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم

تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم
تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم

دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم

تا نه هر بی‌خبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم

گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم

گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم

یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیم است که لبیک زنان اندازم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۹۸
گوهر بعدی:غزل ۴۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.