۴۸۰ بار خوانده شده

غزل ۳۹۵

گر من ز محبتت بمیرم
دامن به قیامتت بگیرم

از دنیی و آخرت گزیر است
وز صحبت دوست ناگزیرم

ای مرهم ریش دردمندان
درمان دگر نمی‌پذیرم

آن کس که به جز تو کس ندارد
در هر دو جهان من آن فقیرم

ای محتسب از جوان چه خواهی
من توبه نمی‌کنم که پیرم

یک روز کمان ابروانش
می‌بوسم و گو بزن به تیرم

ای باد بهار عنبرین بوی
در پای لطافت تو میرم

چون می‌گذری به خاک شیراز
گو من به فلان زمین اسیرم

در خواب نمی‌روم که بی دوست
پهلو نه خوش است بر حریرم

ای مونس روزگار سعدی
رفتی و نرفتی از ضمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۹۴
گوهر بعدی:غزل ۳۹۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.