۸۱۶ بار خوانده شده

غزل ۳۸۴

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد
که زشت باشد هر روز قبله دگرم

بلای عشق تو بر من چنان اثر کرده‌ست
که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند
میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد
هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد
که در تأمل او خیره می‌شود بصرم

تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود
که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم

به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی
و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۸۳
گوهر بعدی:غزل ۳۸۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.