۵۴۶ بار خوانده شده

غزل ۳۷۸

من با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردی آزمودم

دیدم دل خاص و عام بردی
من نیز دلاوری نمودم

در حلقه کارزارم انداخت
آن نیزه که حلقه می‌ربودم

انگشت نمای خلق بودم
و انگشت به هیچ برنسودم

عیب دگران نگویم این بار
کاندر حق خویشتن شنودم

گفتم که برآرم از تو فریاد
فریاد که نشنوی چه سودم

از چشم عنایتم مینداز
کاول به تو چشم برگشودم

گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم

امروز چنانم از محبت
کآتش به فلک رسید و دودم

وان روز که سر برآرم از خاک
مشتاق تو همچنان که بودم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۷۷
گوهر بعدی:غزل ۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.