۴۴۸ بار خوانده شده

غزل ۳۷۳

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری
به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۷۲
گوهر بعدی:غزل ۳۷۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.