۷۵۹ بار خوانده شده

غزل ۳۶۹

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم
چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی
گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل
همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی
همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید
بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی
نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت
تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل ۳۶۸
گوهر بعدی:غزل ۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.